زنگ اول - درس ادب

زنگ اول – درس ادب

به لطف خدا از اوایل همکاری با خیریه فاطمیون برکات زیادی وارد زندگی من شده  و تغییرات خوبی که همیشه جزو خواسته‌هایم بوده  به عنایت الهی در زندگی‌ام ایجاد شده است. حضور در خیریه برای من و خانواده‌ام سراسر خیر بوده و تا به امروز در همه مسائل زندگی، راهکارها و گشایش‌هایی را پیش رویم قرار داده است. این‌قدر که هروقت برای امور پشتیبانی به جایی مراجعه می‌کنم، حتی‌الامکان خانواده را هم با خود همراه می‌برم تا از این برکات بیشتر بهره ببرند مانند این خاطره ( زنگ اول – درس ادب).

خاطره‌ای را که در نظر دارم برایتان تعریف کنم به یکی از مراجعاتم به منزل یک مددجو مربوط میشود. مرور این خاطره پیش از هرچیز، یادآوری درسی آموزنده و دل‌نشین است برای خودم.

خاطره  در مورد یکی از مددجوهاست که در حال حاضر هم با خیریه مرتبط است. او پیرمرد مهربان و متواضعی است که به شدت نسبت به همه اعضا لطف دارد. اوایل فکر می‌کردم، فقط نسبت به من ( که مددکارش بودم ) اینقدر اظهار ارادت می‌کند. ولی بعد فهمیدم رویه اخلاقی‌اش چنین است و این هم از جمله نعماتی است که خدا به او داده است.

اولین بار یک روز غروب با این بنده خدا (که سید اولاد پیامبر و مهاجر هم هست ) برای مراجعه به محل سکونتش و ملاقات حضوری قرار گذاشتم. ظاهرا به آدرس محل خیلی وارد نبود و آدرس را کامل نداده بود. در نتیجه بعد از گذشت زمانی قابل توجه، مکان مورد نظر را پیدا کردم. وقتی به آنجا رسیدم متوجه شدم به روال معمول خانه‌ای در کار نیست. به دربی با یک ورودی کوچک رسیدم که کنارش دو باب مغازه بود. از یکی از مغازه‌ها دربی به داخل حیاط باز می‌شد که در واقع محل سکونت پیرمرد و خانواده‌اش بود. دو زیلوی مندرس زمین را پوشانده بود.

داخل حیاط یک سایبان زده بودند و وسایل مختصر زندگی‌شان همان‌جا زیر سایه‌بان بود.کنار دیوار هم یک تشک‌چه پهن بود که پیرزنی روی آن نشسته بود وبه درختی که تنها زینت بخش حیاط بود تکیه کرده بود. دو تا اتاق هم در سمت دیگر حیاط دیده می‌شد. خانه‌ای در عین کوچکی و سادگی ولی با صفا.

موقع پرکردن فرم‌های اطلاعات متوجه شدم پیرمرد سه پسر دارد که دوتاشان کارگر هستند و یکی از آنها به سوریه اعزام شده است و دیر به دیر به خانه‌ می‌آید.

در حین احوالپرسی و گرفتن اطلاعات، جوانکی که پسر کوچک  پیرمرد بود وارد شد و سلام کرد. من به رسم احترام بلند شدم ولی او با خضوع و متانت از من خواهش کرد بنشینم.  بعد از سلام به سمت پدر رفت، ابتدا دست و سپس پای پدرش را بوسید و سپس به سراغ مادرش(که بعد متوجه شدم، نامادریش است) رفت و دست و پای او را هم بوسید.

از دیدن این رفتار خاضعانه جا خوردم و برای لحظاتی به اعمال و رفتار و طرز برخوردم با والدین خودم فکر کردم. تفاوت زیادی احساس می‌شد.

از این یادآوری احساس شرمندگی کردم. محو رفتار پسرک شده بودم و به این فکر می‌کردم که چه زیانی کرده‌ام در طول این همه سال، که قدر داشته‌هایم را ندانسته‌ام و رفتار شایسته و درخوری نداشته و خود را از کسب چنین ثوابی محروم ساخته‌ام.

ادب و تواضع در مقابل پدر و مادر، درس بزرگی بود که از جوانی با سن کم، گرفته بودم.

آقا سید تعریف کرد که از میان دو پسری که این‌جا هستند آن یکی گرفتار است و فقط همین پسر به خانواده سر می‌زند و بسته به توان مالی‌اش به آن‌ها رسیدگی می‌کند و هیچ منبع درآمد دیگری هم ندارند.

بعد از آشنایی من با این خانواده‌ی مهاجر، از همان زمان هروقت پیرمرد به خیریه مراجعه می‌کند امکان ندارد به سراغ من نیاید و حال مرا نپرسد و تشکر نکند. این هم درس ادب بزرگ دیگری برای من بودکه قدردان دیگران باشم حتی اگر کوچکترین کاری برای من انجام داده باشند.

البته در این بین نکته دیگری که توجه مرا جلب کرد این بود که متوجه شدم رفتار جوانک متاثر از آموزش عملی ( ادب ) است که در مکتب تعالیم پدر کسب کرده است.

ناخودآگاه یاد این جمله افتادم: فرزندان ما آن چیزی نمی‌شوند که ما می‌خواهیم بلکه آن چیزی می‌شوند که ما هستیم.

ظاهرا این فقط ما نبودیم که سعی داشتیم به آنها کمک کنیم، این مددجویی و مددرسانی مسیری دوطرفه بود.

خاطره کارت شناسایی از محمد رضا رضایی

جلسه ماهیانه پشتیبانی خرداد 98