کارت شناسایی

کارت شناسایی :

خاطره‌ای رو که می‌خوام براتون تعریف کنم بر اساس تجاربی که در بحث پشتیبانی ( نیاز به کارت شناسایی ) دارم مطرح می‌کنم.

قبل از تعریف خاطره، به واسطه‌ی ریش‌سفیدم و چند تا پیرهنی که بیشتر از شما پاره کردم بهتون سفارش می‌کنم تا جایی که براتون ممکنه موقع مراجعه به خانواده‌های مددجو همراه همسرتون ماموریتتون را انجام بدین. من خودم اکثر وقتها همین کار را می‌کنم.

از نظر من این کار چند مزیت داره :

اولین مزیتش اینه که وقتی همراه خانمم به در منزل خانواده‌ی مددجو مراجعه می‌کنم و خانمم خیلی صمیمی با اونا شروع به حال و احوالپرسی میکنه، پیش همسایه‌ها که معمولا هم افراد کنجکاوی هستن اینطور القاء میشه که ما از خویشاوندان آنها هستیم و آبروشون در محل حفظ میشه.

نکته دوم این که : در مراجعه به منازل، معمولا خانمهای خونه حضور دارن و مورد خطاب ما هستن، و طبیعتا ممکنه مطالبی را که خانم خونه در بیانش به یک مرد شرم داره با یک خانم راحت‌تر مطرح کنه.

مزیت سوم این که : چون این خانواده‌ها معمولا آسیب‌پذیر هستن وقتی خانم خانه می‌خواد مطلب رو به شوهرش انتقال بده و بیان می‌کنه یک آقا و خانم به خونه مراجعه کرده بودن، حس اعتمادی در مرد خانه بوجود میاد و پیگیری امور راحت‌تر میشه.

به اضافه این که دیدن این خانواده‌ها و مشکلات عدیده‌شون اثرات تربیتی خوبی روی خانواده‌های خودمون هم داره.

و نکته چهارم :

اما نکته چهارم رو می‌خوام در قالب خاطره‌‌ام براتون بگم.

برای پشتیبانی آدرسی به من داده شده بود که در یکی از مناطق حاشیه‌ای شهر وجای نسبتا دوری بود. از همان ابتدای ورود به محل با دیدن آدمهایی که اونجا رفت و آمد داشتن فضای ناامنی را می‌شد حس کرد.

طبق معمول به اتفاق خانمم به آدرس مورد نظر مراجعه کردیم.

زن جوانی در را باز کرد. او برای برپایی یک کارگاه خیاطی تقاضای وام داشت. ظاهرا تصمیم گرفته بود به کمک هنر خودش قسمتی از مخارج زندگی را تامین کنه، و برای این کار نیاز به وسائلی داشت.

همانطور که فرم گزارش رو پر می‌کردم از شغل همسرش پرسیدم. جواب داد : ولگرد.

با تعجب به او نگاه کردم و گفتم : ولگرد! شغل ایشون چیه؟ گفت: ولگردی.

گفتم: الان کجاست؟

گفت : بیکاره و همراه دوستاش برای خودش میگرده. آخه تازه از زندان آزاد شده.

بقیه سوالات رو پرسیدم و فرم رو پر کردم.

در خلال صحبتهاش احساس کردم علاوه بر این که از دست شوهرش شاکیه یک حس ترس و بی‌اعتمادی هم در صحبتهاش موج میزنه.
بعدازظهر اون روز وقتی فرم را برای مسئول مربوطه ارسال کردم، مدتی نگذشته بود که با من تماس گرفت و گفت : “چند تا از پاسخها ناقص و مبهمه و باید کامل بشه. جلسه بررسی تقاضاهای وام همین امشبه و اگه میخوای تقاضای وام بنده خدا در جلسه امشب مطرح بشه باید فرم رو کامل کنی و تا ساعت برگزاری جلسه به دست من برسونی تا بتونم مطرحش کنم.”

اون روز یک روز سرد زمستانی بود و بارون شدیدی هم می بارید.

به خانمم گفتم : حاضر شو و دوباره همراه او وپسر کوچکم به محل برگشتیم.

تا به اونجا رسیدیم دیگه شب شده بود. برای جلوگیری از خیس شدن زیر بارون، ماشین رو کاملا نزدیک خونه مددجو پارک کردم و زنگ خونه رو فشردم.

خانم جوان جواب داد و علت برگشتنم را برایش گفتم.

یک دفعه در باز شد و مردی که لباس مناسبی هم به تن نداشت و گویی از خیس شدن زیر بارون هم شاکی بود به حالت اعتراض در را باز کرد و علت حضور من رو پرسید.

از دیدن او با اون سر و وضع یکه خوردم و یک قدم عقب گذاشتم. تصورات ذهنی که از او در من ایجاد شده بود باعث شده بود حسابی بهش مشکوک بشم. احساس کردم با دستش که توی جیبشه شیئی رو نگه داشته. شاید یک چاقوی ضامن‌دار یا یک پنجه بوکس، شاید هم هیچی.

لرزش پاهام رو توی اون هوای سرد و فضای مشکوک کاملا احساس می‌کردم. با دستپاچگی و کمی ترس به خانمم که توی ماشین نشسته بود اشاره کردم و گفتم : “من … من و خانمم صبح آمده بودیم برای پر کردن فرم. فرم … تقاضای وام. گفتن ناقصه، حالا آمدم کاملش کنم.”

مرد که با سوء‌ظن به من نگاه می‌کرد سرش را به سمت ماشین چرخوند و با دیدن خانواده من که با نگرانی متوجه ما بودن و سرتاپای خیسم، کمی آرام شد. بالاخره فرم را کامل کردم و وقتی که به سلامت داخل ماشینم نشستم، همه‌مون یک نفس راحت کشیدیم.

و اینطور شد که من به واسطه حضور همسرم تونستم یک بلای احتمالی را دفع کنم و جان سالم به‌در ببرم و این مراجعه هم ختم به خیر شد.

آن شب به لطف خدا موفق شدم فرم را به موقع به جلسه برسانم.

همان شب از مسئولین خیریه خواستم قبل از این که مخاطرات احتمالی دیگه‌ای پیش بیاد و این مراجعات قربانی بگیره، برای پشتیبانها کارت شناسایی صادر کنن. و اینگونه بود که بعد از این ماجرا، اساس تهیه اولین کارت شناسایی در خیریه فاطمیون گذاشته شد.

خاطره کارت شناسایی از علیرضا دانشور فرد

جلسه ماهیانه پشتیبانی بهمن 97