محمد باقر صدر

آیت الله محمد باقر صدر

[ultimate_heading main_heading=”طفولیت تا شهادت” heading_tag=”h1″ main_heading_margin=”margin-top:30px;margin-bottom:30px;” sub_heading_margin=”margin-top:30px;margin-bottom:30px;”][/ultimate_heading]

سیدمحمدباقر صدر از آن چهره‌هایی است که روزگار کم به خود می‌بیند. عالمی که بیشتر با مجاهداتش شناخته شده‌است، تا با علمش. مریم برادران در کتاب « نا» ، پرده از چهره این عالم مجاهد بر‌می‌افکند تا اسوه‌ای حسنه در دوران معاصر را به نسل جوان معرفی کند. «نا» یادآورِ سه‌گانۀ شهید صدر است که بیشتر، او را به آنها می‌شناسند: فلسفتنا، اقتصادنا و مجتمعنا.
شهید سید محمد باقر صدر نابغه و متفکر بزرگ جهان اسلام است که از نظر زمانه بسیار به ما نزدیک است و با این وجود خیلی ناشناخته و غریب. او متولد سال 1313 در شهر کاظمین است. (سید در جایی فرموده : « ریشه ما به اصفهان برمی گردد» )
او در سالهای ابتدایی تحصیل مدرسه را رها کرد و دروس حوزوی را آغاز کرد. پیش آمده بود به درس استادی برود و بفهمد استاد به مباحث احاطه ندارد ولی حیا کرده بود کلاس استاد را ترک کند. تواضع محمد باقر در مقابل استاد او را از نقّادی منصرف نمی کرد. یکی از اساتیدش گفت: « این سید کوچک مرا مضطرب می کند که احیانا سوالی بپرسد و من نتوانم پاسخ دهم. اشکالاتی که وارد می کند گیج کننده است.» در دوازده سالگی کتاب نوشت. کتابی که در همین سالهای اخیر موضوع رساله دکتری در موسسه موشه دایان شده بود. او مدام می خواند و می نوشت و بیشتر فکر می کرد. چیزی غیر از این در تصورش نبود. او از شاگردان ممتاز سید ابوالقاسم خویی بود و هیچ روزی از درس سید را از دست نداد. سید ابوالقاسم خویی گفته بود: «اجتهاد سید صدر از چهارده سالگی مسلم بوده»
زندگی بسیار ساده ای را کنار دخترعمو شروع کرد. پدری بود که ارتباط خیلی خوبی با فرزندانش داشت. برای بچه هایش کتاب می خواند. آرام وشمرده، گاهی توضیح می داد و برداشت بچه ها را می پرسید. با همه مشغله ای که داشت یادش نمی رفت از درسشان سراغ بگیرد.
بهترین ساعات عمرش در این سالها وقتی بود که به حرم امیرالمومنین علیه السلام می رفت، گوشه ای کنار ضریح می نشست، درسهایش را می خواند و به مسئله های علمی فکر می کرد.
از همان سالهای جوانی به فکر افتاد که ما باید حکومت اسلامی تشکیل دهیم و این فکر را با استاد خود سید مرتضی عسکری مطرح کرد. ( آن سال ها حزب کمونیست عمیقا در دل جوان های عدالت طلب رسوخ کرده بود) و سید مرتضی موافقت کرد و کم کم «حزب الدعوه الاسلامیه » شکل گرفت. اما پیوستن به حزب و فعالیت سیاسی در حوزه نجف آن روز، برچسب همراهی با استعمار داشت. تشکیل حکومت اسلامی هنگام ظهور امام عادل امکان داشت و بس. آن روزها در دنیای عرب و خاورمیانه فضای فکری ناسیونالیسم و کمونیسم غلبه داشت و جای خالی اسلام که با چیزی بیش از حکم حلال و حرام بتواند به کمک مردم بیاید و زندگی شان را سامان دهد حس می شد. کتاب« فلسفتنا» این روزها متولد شد و بعد کتاب «اقتصادنا» .
آقا موسی از خواندن کتابهای پسر عمو چه حظّی می برد و این دو عموزاده به این فکر می کردند که چطور
می شود اسلام را به جوانان گریزان از دین معرفی کرد. چون دین برای دنیایشان کارآمدی نداشت. همین فکر بود که پای آقا موسی را به لبنان گشود.

مطالعه

رابطه سید محمد باقر با شاگردانش رسمی و یک سویه نبود. فقط به درس و بحث خلاصه نمی شد. رفیق بودند. حواسش به همه چیزشان بود، درس و نیاز مالی و شیوه زندگی. به آن ها آموخته بود نقّادی کنند و از هیچ ابهامی نگذرند. هرچند به آن ها این را هم آموخته بود چطور حق استاد را ادا کنند و محترمش بدارند. نامه هایش به شاگردانش سراسر احساس و عاطفه بود.
سال 1344 آیت الله خمینی به نجف آمد و محمد باقر از نخستین کسانی بود که به خوش آمد گویی رفت. نگاه آیت الله با نگاه علمای نجف تفاوت داشت. او مبارزه را با رژیم شاه آغاز کرده بود، اما علمای نجف چنین تصمیمی را به صلاح نمی دانستند و می گفتند در عراق شرایط مهیّا نیست. حزب سوسیال دمکرات بعث که با چهره مردمی روی کار آمده بود پوست انداخته بود وکم کم چهره واقعی اش نمایان می شد. مکتب ها را یکی یکی تعطیل و عزاداری های دهه محرم را محدود کردند. روز عاشورا عده ای را گرفتندکه از اعضای حزب الدعوه هم بین آن ها بودند. آن روزها هرکس را به دیدار آیت الله حکیم در جایگاه مرجعیت می رفت دستگیر می کردند. وقتی که در سال 1349 آیت الله حکیم درگذشت باشکوه ترین مراسم تشییع در عراق آن روز برگزار شد .نیم میلیون نفر زن و مرد عزادار.
محمد باقر عده ای را دعوت کرد تا درباره مرجعیّت بعدی تصمیم بگیرند. حمایت از سید ابوالقاسم خویی یا سید روح الله خمینی؟ به نظر می رسید رویایی که درسر دارند با مرجعیت آیت الله خویی همخوانی ندارد، اما آیت الله خمینی برخلاف محبوبیتش بین مردم ایران، در عراق بهره کمتری از علاقه مردم داشت. اگر آیت الله خویی را انتخاب نمی کردند جایگاه مرجعیت عام در عراق محکم نمی ماند. اما چرا خود سید صدر نباشد؟ مگر در زمان آیت الله حکیم هم مقلدانش کم بودند؟ اصرارها به سید بی نتیجه ماند و هر نامه ای را که به این موضوع اشاره داشت رد می کرد.
فروش کتاب هایش که شهرت جهانی پیدا کرده بودند هم نتوانست زندگی او را تغییری بدهد. آن چه به دستش می رسید بین طلبه ها و شاگردانش قسمت می کرد. اما برای خودش قبول نمی کرد ماشین شخصی داشته باشد، چه برسد به خانه. می گفت همه طلبه ها که خانه خریدند من آخرین نفر آن ها خواهم بود.
حکومت به طلبه های غیر عراقی هشدار می داد هرچه زودتر این کشور را ترک کنند. چندمین بار بود که طلبه ها را اخراج می کردند و با فشار حکومت حوزه ها، از طلبه هایی که بیشتر ایرانی و افغانی بودند خالی می شد. آن روزها محمد باقر مانند عزاداری بود که در هر خداحافظی با شاگردانش چند سال پیرتر می شد. کسی باید از جان می گذشت و جلو می افتاد که این مردگی عادی شده را تکانی بدهد. سال 51 در صحن امیرالمومنین علیه السلام محمد باقر حکیم را دستگیر کردند و این خبر محمد باقرصدر را چنان بی تاب کرد که راهی بیمارستان شد و وقتی نیمه شب عده ای خانه اش را محاصره کرده بودند تا او را ببرند با جای خالی او مواجه شدند. در بیمارستان با همان حال به او دستبند زدند اما با حضور و اعتراض مردم مجبور شدند آزادش کنند. دستگیری محمد باقر مردم را کمی به خود آورده بود. او این دستگیری را نعمتی می دانست و شکرگزارش بود.
تهدیدهای حزب بعث هر روز بیشتر می شد و باعث می شد مردم عادی از ترس از همراهی علما پاپس بکشند. طلاب عراقی را به خدمت سربازی می بردند و بقیه را اخراج می کردند.
مدیر کل سازمان امنیت به ملاقات سید صدر رفت و نرم تهدیدش کرد. محمد باقر برای ارتباط با مردم حضور اجتماعی اش را بیشتر کرد. ارتباطش با دانشگاهیان هم بیشتر شد. این روزها دانشجویانی که گروهی به دیدنش می آمدند کم نبودند. کتاب « البنک اللاربوی» او درباره بانکداری اسلامی در کشورهای دیگر شناخته شده بود.
نیمه آذر 1353 شاید یکی از سخت ترین روزها برای او بود. قبل از آن تعداد زیادی از طلبه ها را دستگیر کرده بودند و پنج نفر از آن ها به اعدام محکوم شدند. خبر شهادت آن ها را جز خواندن مصیبت حسین بن علی علیه السلام بالای سر محمد باقر که بدنش مانند چوب خشک شده بود نتوانست تسکین دهد.

مدتی بعد محمد باقر تصمیم گرفت رساله عملیّه بنویسد، جوری که هر کس آن را می خواند خوب بفهمد. رساله بعد از چاپ با فروش بی سابقه ای روبرو شد و محبوبیت او از جایگاه مردی متفکر به جایگاه مرجعی خوش فکر با زبانی روان جابجا شد. مردی که کتاب هایش به زبان های اردو و انگلیسی و فارسی ترجمه می شدند، خوب فروش می رفتند، در کلاس های دانشگاهی کشورهای دیگر خوانده و تدریس می شدند، اما در کشور خودش عده ای او را سنّی مذهب می نامیدند و بعضی از ترس جانشان کلاس های او را رها می کردند.
سال 1354 خبر رسید پیاده روی اربعین ممنوع شده. 25 هزار نفر خشمگین به راه افتادند. عکس های حسن البکر و معاونش صدام تکه تکه می شدند. بازداشت ها کسی را از راه برنگرداند. دو میلیون نفر زائر وارد کربلا شدند. اما همان روزها هشت نفر اعدام و محمد باقر حکیم به حبس ابد محکوم شد.
در ایران حرکت های مردمی شکل دیگری داشتند. گفتگوی علما و روشنفکران آغاز شده بود. در همین ایام آقا موسی هنگام سفر به لیبی که به دعوت معمر قذافی صورت گرفته بود، ناپدید شد. آقا موسی اخیرا به محمد باقر زنگ زده بود و با هم درباره ایران و حمایت از آیت الله خمینی حرف زده بودند!
بعد از این همه خبرهای بد خبری خوش رسید. انقلاب ایران پیروز شد. سید صدر در جمع شاگردانش گفت: «…الحمدلله، رویای انبیا تعبیر شد… الحمدلله». چند رو ز بعد به درخواست دوستان ایرانی اش کتابچه ای با نام «نگاهی فقهی و مقدماتی به پیش نویس قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران» نوشت و آن را به دست دکتر بهشتی و دوستانش رساند. با پیروزی انقلاب ایران، دیگر به راحتی می توانست از اثر دین درزندگی اجتماعی بگوید. ملاقات های عمومی و خصوصی محمد باقر رونق دیگری گرفته بود. در همین ایام، شاگردانش فهمیدند که توسط حکومت در محل ملاقاتها شنود کار گذاشته شده است.
محمد باقر به شاگردان نزدیکش گفت به زودی می خواهد بر حرمت همکاری با حزب بعث حکم بدهد. حکم ساده ای نبود زندگی افراد زیادی به همین همکاری وابسته بود. هرگونه استخدام و مجوّز و امور اداری، مستقیم یا غیر مستقیم به حزب بعث ربط داشت. این حکم یعنی هر کار دولتی اشکال دارد. مردم دسته دسته برای بیعت با سید صدر می آمدند. محمد باقر تصمیم خودش را گرفته بود. اگر بیداری مردم به جان او بسته بود، حاضر بود جان بدهد.
روز 25 خرداد محمد باقر را دستگیر کردند. دوستان و خانواده سید خبر بازداشتش را پخش کردند. همان روز راهپیمایی در حمایت از سید در شهرهای عراق و چند کشور دیگر برگزار شد. محمد باقر را آزاد کردند و شب نشده به خانه برگشت.
صدام برای محمد باقر پیغام فرستادکه اجازه نمی دهد، تجربه ایران تکرار و سید صدر «امام صدر» بشود. سی هزار نفر را بازداشت کردند، هشتاد و شش نفر را اعدام، دویست نفر را حبس ابد و هشتصد و چهارده نفر را زندانی. آب و برق و تلفن خانه سید صدر را قطع کردند. مدیر کل اداره امنیت به نیروهای امنیتی ابلاغ کرده بود، از امروز آقای صدر حق ندارد از خانه خارج شود، کسی هم حق ندارد به خانه او برود. یک هفته نگذاشته بودند غذایی به این خانه برسد. دوستانش با هزار ترفند مقداری غذا و نان از پشت بام خانه به آن ها رساندند. دوستان ایرانی اش به او خبر دادند در ایران و کشورهای دیگر مردم به خاطر شما تظاهرات می کنند. عراق روزهای بی سامانی را پشت سر می گذاشت. از وقتی صدام حسین با کودتای نرم برجای حسن البکر نشست، سرکوب ها چند برابر و مخالفتها آشکارتر شدند.
فروردین 1359 مدیر امنیت نجف برای بازداشت او آمد. خواب شهادتش را دیده بود. غسل کرد، لباس دیگری پوشید و دو رکعت نماز خواند. همه اعضای خانواده را در آغوش گرفت و بوسید. شب بعد جنازه سید صدر را به محمدصادق صدر نشان دادند. « اعدام با شلیک گلوله». محمد صادق در تنهایی بر او نماز خواند و سید صدر را دفن کردند. او اجازه داشت خبر اعدام سید را به دیگران برساند اما حق نداشت از محل قبر بگوید. روز شهادت سید محمد باقر صدر روزی مانند روزهای دیگر بود. در عراق نه مردم راهپیمایی کردند، نه مجلس فاتحه ای گرفتند، نه هیچ عالمی درسش را تعطیل کرد.
آمنه صدر( بنت الهدی ) خواهر سید محمد باقر در تمام این سال ها در کنار برادر بود. او با شجاعت و شهامت در روزهای مبارزه کنار سید محمد ایستاد و روز بعد از دستگیری وی، او هم بازداشت شد و بعد از آن هم دیگر کسی از او خبری ندارد.

تدوین کننده : خانم مرجان دانشورفرد
برگرفته از کتاب «نا» نوشته مریم برادران

کتاب نا