کفش های عوضی

اوایل تشکیل خیریه ی فاطمیون بود؛ یک روز برای شناسایی محرومین منطقه، به طرف یکی از روستاهای حاشیه ی شهر می رفتم. معمولا در مسیر کسانی رو که معطل وسیله نقلیه بودن سوار می کردم؛ مخصوصا اگه احساس می کردم (بر اساس ظاهرشون) شرایط مالی خوبی ندارن.

اون روز یک خانم سیده کنار خیابون ایستاده بودکه من فکر کردم حدود 60، 65 سال رو داره ولی بعدا فهمیدم 45 سالشه. ظاهرا سختیهای روزگار ردپای عمیق و خارج از انتظاری توی چهره اش به جا گذاشته بود.

ترمز زدم. بعد از گفتن مقصد، پرسید: “کرایه اش چقدر میشه؟”  گفتم: ” نگران نباشید؛ هزینه نداره.”  بنده خدا سوار شد و کم کم شروع کرد سفره دلش رو باز کردن.

خانم سیده که بعدا فهمیدم اسمش بی بی زهراست، گفت: “ما افغانستانی هستیم و تازه به ایران آمده ایم. توی شهرمون خونه و زندگی داشتیم؛ حیاط بزرگی داشتیم و با وجود مشکلات زیاد، روزگار میگذروندیم. ولی یک روز که توی خونه نشسته بودیم یک دفعه یک بمب خورد به خونمون و همه چی روی سرمون خراب شد. همون لحظه دخترم نرگس توی بغلم بود. من فقط  تونستم سرم رو قایم کنم؛ چند لحظه ای که گذشت و سرو صداها آروم شد سرم رو بالا آوردم ببینم چی شده؛ که یک دفعه دیدم لباسهام غرق خونه. اول فکر کردم خودم زخمی شدم. تعجب کردم! پس چرا من درد ندارم؟ اما بعد متوجه شدم؛ دخترم آسیب دیده!  طفلکی نرگس! پاش آویزون شده بود. نمیدونین چه حالی شدم. هنوز نفهمیده بودیم چی به چی شده؛ که طالبان بهمون حمله کردن؛ شوهرم رو بردن و دامادمون رو هم همون جا بدون هیچ حرفی کشتن. دنیا جلو چشمام تیره وتار شد. نمی دونستم نگران شوهرم باشم، غصه دامادم رو بخورم، به فکر نرگسم باشم، یا خانه ای که دیگه اصلا شکل خانه نبود. بهتم زده بود. به تمام معنا آواره و بی پناه شده بودیم. نمی دونستم با توجه به این وضعیت حالا باید چکار کنم؟ نه خانه ای! نه زندگی! نه امنیتی! نه مردی که ما رو حمایت کنه. دختر بزرگم در همون حادثه دچار موج انفجار شده بود و هنوز هم که هنوزه حالت نرمال و معمولی نداره و از نظر روانی مشکل داره و دارو مصرف می کنه. نرگس که از ناحیه پا دچار مشکل شده بود ( شکر خدا بعدها پای نرگس با پلاتین و مفصل مصنوعی حفظ شد) و دو دختر دیگه، به همراه نوه هام، آواره و سرگردون بودیم و جز خدا هیچ امیدی نداشتیم.

یکی از آشناها که وضع ما رو دید؛گفت: اینجا امنیت نیست؛ موندن خیلی خطرناکه. باید برین ایران .

چاره ای نداشتیم؛ هر چی داشتیم فروختیم و دادیم به یکی از این قاچاقچیهایی که آدمها رو جابجا میکنن. او هم تمام دارایی ما رو گرفت و فقط ما رو از مرز رد کرد و رسوند به یک آبادی. اونجا با مشقت زیاد یک نفر دیگه رو پیدا کردیم که ما رو رسوند به اطراف مشهد و ما رو در یک باغ رها کرد. شش هفت ماه، با ترس و نگرانی توی همون باغ زندگی کردیم. جایی که هیچ امکاناتی نداشت. هوا سرد بود و شب تا صبح هیزم روشن می کردم که بچه ها سرما نخورن و یخ نزنن. خلاصه کم کم با منطقه آشنا شدم و به شهر آمدم؛ برای مردم کار کردم و از دیگران کمک گرفتم؛ سختی های زیادی رو پشت سر گذاشتم تا این که تونستم خودمون رو یک کمی جمع و جور کنم.”

از اون روز به بعد در طول این سالها ما با خانواده ی بی بی زهرا در ارتباط بودیم. بی بی، خانم واقعا مومنی بود. درآمدی نداشت و به همین علت با موسسات زیادی در ارتباط بود.

نکته ای که به نظر من خیلی جالب توجه بود ؛ وجه سختکوشی این خانواده  بود.  زنی که به خاطر ایمان و توکلی که داشت و البته همت و تلاشش، به تنهایی تونسته بود چند دختر بزرگ ( که حالا دوتاشون ازدواج کردن) و پسر کوچک رو سامان بده و به یک ثبات نسبی برسونه و بچه هاش رو هم همینطور تربیت کرده بود. همین چند ماه پیش هم بی بی خانم به رحمت خدا رفت.

 

بی بی زهرا دو تا نوه داشت ابراهیم و اسماعیل، که از اون حادثه همین دو تا پسر زنده مونده بودن و خیلی پسرهای مظلوم ومعصومی بودن.

در ضمن انجام کارهای فرهنگی در منطقه ای که اونها زندگی می کردن یک روز برای بچه ها برنامه ی فوتبال داشتیم. من و اسماعیل و ابراهیم با هم یک تیم تشکیل داده بودیم. ابراهیم رو گذاشته بودم جلو، که گل بزنه و ا سماعیل که کوچکتر بود دروازه بان بود. بازی شروع شد و بچه ها با تمام وجود شاد و خوشحال بودن. در ضمن بازی وقتی توپ می آمد دست اسماعیل، توپ رو با دستش پرت می کرد. بهش گفتم: ” اسماعیل توپ رو شوت کن تا توپ بره جلوتر، که دیرتر گل بخوریم یا حتی بتونیم گل هم بزنیم. ” گفت: ” باشه.” ولی باز هم شوت نمی کرد و با دستش توپ رو مینداخت و چون کم سن و سال بود نمیتونست مسافت زیادی اون رو پرت کنه. بچه های تیم مقابل، بزرگتر بودن و توپ دست اونا می افتاد و دوباره به دروازه ی ما حمله می کردن. بعد از گذشت مدتی، روحیه ی تیممون حسابی خراب شده بود و بچه ها از نتیجه ی بازی ناامید شده بودن.

این بار جلو رفتم و با صدای بلندتر گفتم: “اسماعیل شوت کن؛ چرا با دست توپ رو میندازی؟” گفت: ” باشه.”  این بار اسماعیل توپ رو شوت کرد ولی بیشتر از این که توپ شوت بشه؛ کفشش پرت شد و مسافت زیادی جلوتر افتاد.

نزدیکش رفتم و بهش گفتم: ” بند کفشهاتو محکم کن.”  گفت: ” باشه. ”  این بار هم که توپ آمد سمتش، شوت کرد و همون اتفاق دوباره افتاد.

گفتم: “اسماعیل چکار میکنی؟”  با یک معصومیتی که هیچوقت از یادم نمیره گفت: ” آقای دانشور این کفشها برام خیلی بزرگه.”

شرمنده از عتابی که کرده بودم؛ نشستم و نگاهی به لنگه ی کفشی که هنوز توی پاش بود انداختم. بند کفشش رو محکم بسته بود. به پشت کفشش که نگاه کردم دیدم تقریبا چند انگشت پشت پاش جا داره. با تعجب گفتم:” اینها رو چرا پوشیدی؟” گفت: ” اینها کفشهای ابراهیمه.”  گفتم: ” او چی پوشیده؟”  گفت: ” او کفشهای منو پوشیده.”

با حیرتی بیشتر پرسیدم: ” چرا هر کسی کفش خودش رو  نمی پوشه؟”  با مظلومیت و خجالت گفت: “یک روز یک خیّری آمد خونه ما، که دو تا کفش برای ما آورده بود. هر دوتا کفش بزرگ بودن. یکی اندازه ابراهیم بود و یکیش خیلی بزرگ بود. ما مونده بودیم؛ من بزرگه رو بپوشم و اون اندازه رو بپوشه یا هردو کفش بزرگ بپوشیم؟”

مامانم گفت: ” هر دوتون کفش بزرگها رو بپوشید؛ کم کم اندازه تون میشه.”

اسماعیل با معصومیت ادامه داد: “امروز که فوتبال بود، کفش خودم رو دادم به او که بتونه گل بزنه و من کفش بزرگه رو پوشیدم.”

در حالی که خیلی متأثر شده بودم سکوت کردم و نگاه خجالت زده ام رو ازش دزدیدم. به این فکر می کردم که این بچه ها هم مثل مادربزرگشون صبور و سختکوش هستن. اسماعیل اصلا  به من نگفت آقا من کفشم بزرگه و نمیتونم شوت کنم؛ تا وقتی من خودم جریان رو فهمیدم. علاوه بر این تمام تلاشش رو می کرد که تیم برنده بشه. این خاطره، جزو خاطراتی است که هیچ وقت از ذهن من پاک نمی شه. متاسفانه اسماعیل مظلوم ما به واسطه آسیب روحی که در جریان اتفاقات گذشته دیده؛ با وجود این که سال ها از اون زمان می گذره هنوز دچار بیماری شب ادراری است و نیاز به درمان داره .

مسئله ای که در مدت فعالیت در خیریه نظر من رو جلب کرده اینه که این خانواده ها اغلب  نسبت به خانواده های محروم ایرانی مقاومتر و صبورتر هستن. همه ی افراد خانواده ی بی بی زهرا سخت کوش و پر تلاش بودن و در یک فرآیند حدودا 5 ساله به لطف خدا، از یک بحران شدید به جایی رسیدن که الان امکاناتشون خوبه و وضعیت خونشون وضعیت مناسبیه، با این که من از سیستم خورد و خوراک و دخل و خرجشون مطلع هستم و میدونم به خودشون سختی میدن؛ خرج اضافی نمی کنن؛ ولی سعی میکنن با آبرو زندگی کنن و پس انداز هم داشته باشن.

ولی متاسفانه در کنارش خانواده هایی رو می بینیم که چون صلاحیتها و تدابیر لازم رو برای اداره خانواده ندارن؛ سالهای سال در فقر دست و پا میزنن و با حمایتهای مالی هم به جایی نمیرسن.

دقیقا توجه به همین نکات،  ما رو به انجام کارهای فرهنگی عمیق و تقویت بنیانهای اعتقادی در خانواده های مددجو ترغیب می کنه که نیازمند عزم عالی و همتی مضاعف در تمامی دست اندرکاران خیریه برای رسیدن به این هدف متعالی است.

خاطره آقای علی دانشور

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.