کشتی گیر هم که باشی بد نیست.
شب اول ماه رجبِ چند سال پیش بود، مصادف با ولادت امام محمد باقرعلیه السلام. برای انجام مراحل پشتیبانی از یک خانوادهی نیازمند به یکی از مناطق محروم حاشیهی شهر رفته بودم.
پس از طی مسافت زیادی به آدرس مورد نظر رسیدم. کوچهای تاریک و کم عرض که به یک در کوچک منتهی میشد. ظاهرا صاحبخانه به خاطر درآمدزایی بیشتر خانهاش را به چند خانهی کوچکتر تقسیم کرده بود که یکی از آنها، خانهی مددجوی مورد نظر من بود. خانهای حدودا پنجاه متری که یک حیاط ده متری داشت با انبوهی از وسایل فرسوده.
به واسطهی هماهنگی قبلی خانوادهی مددجو از آمدن من مطلع بودند، مادر خانواده به استقبالم آمد و مرا به داخل خانه دعوت کرد.
هنگام ورود به خانه جوانی که پسر بزرگتر خانواده بود و روی دیوارمشغول بازی با کبوترها بود توجهم را جلب کرد. با وجود اطلاع از آمدن من هیچ توجهی به من نکرد (به نظرم آمد به واسطهی موقعیت نامناسب خانه و مشکلات موجود ترجیح میداد با من روبرو نشود.) زن میانسال همراه سه پسر و دخترش در آن خانه زندگی میکردند. چیزی که با دیدن پسرها توجه مرا جلب کرد هیکلمند بودن آنها بود که طبیعتا نیاز غذایی آنها را بیشتر نمایان میکرد. بعد از کمی گفتگو متوجه شدم پسرها نه تنها مدرسه نمیروند و سواد ندارند بلکه هیچ فعالیتی هم انجام نمیدهند.پسر بزرگتر هم ظاهرا هر جا مراجعه کرده بود موفق به پیدا کردن کار نشده بود. دخترخانواده که بسیار باوقار و محجبه بود تا یکی دو ماه قبل در یک کارگاه خیاطی مشغول به کار بوده اما به علت مشکلات اقتصادی کارگاه تعطیل شده بود. بعد از آن به یک کارگاه دیگر مراجعه کرده که به واسطهی شرایط نامناسب و برخوردهای بد از کار در آنجا هم انصراف داده بود و در حال حاضر بیکار بود. پس از گرفتن شرح حال از مادر متوجه شدم بندهی خدا به بیماری سرطان مبتلاست و همین مشکل، آنها را از محل زندگی خود به شهر کشانده بود. آنها به خاطر دسترسی به امکانات درمانی، خانه و زمین کشاورزی خود را در روستا فروخته و راهی شهر شده بودند.
حالاهزینههای بالای درمان و زندگی در شهر آنها را مستاصل کرده و مشکلات مالی فراوانی به خانواده تحمیل کرده بود. هنوز در حال هضم این مشکلات بودم که متوجه شدم پدر خانواده هم اعتیاد شدیدی داشته و شب گذشته با ترفندی او را به کمپ ترک اعتیاد برده بودند. گل بود به سبزه نیز آراسته شد.
همهی این شرایط به اضافهی اتفاقات شب گذشته باعث شده بود فضای غمانگیز، سنگین و مایوسکنندهای در خانه حکمفرما باشد.خیلی دلم گرفت. شب عید بود و این همه دلتنگی جا نداشت.به ذهنم رسید کاری کنم حال و هوای بچهها عوض شود.
به پسر کوچکترکه با کنجکاوی مرا نگاه میکرد، پیشنهاد دادم با هم مچ بیندازیم. با تعجب لبخندی کم رنگ زد وقبول کرد. پس ازمدت کوتاهی مچش را خواباندم و به پسر بزرگتر پیشنهاد مسابقه دادم. او هم جلو آمد و کم کم سرو صدا و شوخی و خنده و کریخوانی جای یاس و افسردگی را گرفت. مدتی طول کشید تا مچ او را هم خواباندم. حالا فضا کمی تغییر کرده بود ولی من هنوز راضی نبودم. به او گفتم کشتی گیر هستی؟ بیا با هم کشتی بگیریم. کمی تنهاش را جابجا کرد و با هیجان و خوشحالی قبول کرد. من که با کت و شلوار و لباس رسمی وارد منزل آنها شده بودم کتم را در آوردم و جورابهایم را هم خارج کردم. پسر دوازده ساله با وجود سن کم، هیکلی هماندازه من داشت و طبیعتا خیلی هم در مقابل من کم نمیآورد باید فکر چارهای میکردم. با یک ترفند متوجه شدم که قلقلکی است از همین نقطه ضعف او استفاده کردم و تا توانستم قلقلکش دادم. این تاکتیک باعث شد بتوانم ضربه فنیاش کنم. کم کم سرو صدا بیشتر شد و توجه برادر بزرگتر که قبلا هیچ اعتنایی به من نکرده بود جلب شد. حالا وارد خانه شده و حیرتزده مسابقه را تماشا میکرد.
شور و نشاط برای لحظاتی خانه را پر کرده بود و این احساس، رضایت عجیبی به من میداد که حاضر نبودم آن را با هیچ تفریحی عوض کنم.
پسر بزرگتر که وزنش تقریبا دو برابر وزن من بود برای کشتی اعلام آمادگی کرد تا انتقام برادرانش را از من بگیرد. این بار حریف جدیتر بود و باید سنجیدهتر وارد میدان میشدم. پیراهنم را درآوردم و با زیر پیراهنی مشغول کشتی شدم. دو برادر سعی میکردند برادربزرگشان را تشویق کنند و برای او دست میزدند. اما باید تمام تلاشم را میکردم تا دقایق شادی را به اوج برسانم. تمام بدنم خیس عرق شده بود. بعد از ده، دوازده دقیقه موفق شدم با یک فن بارانداز پشت پسر جوان را به زمین برسانم. خودم هم از این همه تلاش و تکاپو تعجب کرده بودم . شادی ونشاط ایجاد شده بیش از این که بچهها را خوشحال کند سبب شعف درونی من شده بود. به لطف خدا به هدفم رسیده بودم.
بعدها تا یکی دو ماه، قفسهی سینهام به واسطهی فعالیت بدون آمادگی آن شب درد میکرد، طوری که حتی موقع نفس کشیدن هم احساس درد داشتم، اما خاطرهی آن شب برای همیشه ماندگار شد.
نکتهای که بعدها در مورد این خانواده فکرم را درگیرکرده بود، این مسئله بود که چرا خانوادهای با وجود داشتن سه پسر سالم و تنومند باید اینقدر نیازمند کمک دیگران باشند. آیا شکرانهی داشتن سلامتی و توان بدنی برای پسرها انجام کار و تلاش نبود. با چه مقدار کمک مالی میتوان چنین خانوادهای را تامین کرد؟ و این کمکها تا کی میتواند ادامه یابد؟
شاید نبود پدردر نقش واقعیاش به عنوان عامل مهمی در تربیت بچهها، ویا مادری که با مدیریت صحیح خانواده بتواند نبود پدر را جبران کند وعدم مسئولیت پذیری بچهها (که نیاز به آموزش از کودکی دارد) را بتوان مهم ترین عوامل مشهود در بروز این مشکلات دانست که در صورت وجود روشهای تربیتی صحیح میتوان از میزان صدمات آن کاست. البته مهاجرت به شهر هم اغلب سبب کمرنگ شدن هویت افراد و در نتیجه کمبود عزت نفس آنها میشود. به نظر میآید اگر فرهنگ کار و تلاش و سربار دیگران نبودن درمیان افراد جامعه نهادینه شود کمتر با چنین مصائبی روبرو شویم.