صبحانه مقوی

به نام خدا

صبحانه مقوی
مدتی بود با واحد فرهنگیِ مجموعه فاطمیون همکاری می کردم. در اون زمان روزهای جمعه صبح، جلساتی برای خانواده های مددجو در بیت الثقلین برگزار می شد. در این جلسات خانواده ها دعوت میشدن و متناسب با سن و جنسشون مسائل بهداشتی و احکام بهشون آموزش داده می شد. چون زمان جلسه صبح ها بود طبیعتا باید تدارک صبحانه هم می دیدیم.
خانمی به نام خانم خرمدین لطف می کردن و در طول زمان برگزاری کلاسها بچه هایی رو که همراه پدر و مادرهاشون آمده بودن سرگرم می کردن و بچه ها با ایشون مانوس شده بودن. در ضمن این خانم زحمت پخت و پز صبحانه رو هم می کشیدن.
یادم میاد یکی از همون روزها در جمع دوستان بحث بر سر نوع صبحانه در چنین مجالسی بود. آقای برادران که بعضی وقتها مشاوره پزشکی میدادن عقیده داشتن خوراک لوبیا نسبت به خوراک عدسی مواد غذایی کاملتری داره و صبحانه مقویتری هست. طبق نظر ایشون تصمیم بر این شد که اون هفته برای صبحانه خوراک لوبیا پخته بشه و قرار بود من مسئولیت رسوندن اون رو به مکان جلسه داشته باشم.
من اون زمان ماشینم رو تازه تحویل گرفته بودم و طبیعتا خیلی مراقبش بودم. صبح جمعه صبحانه که آماده شد؛ با احتیاط قابلمه بزرگ لوبیا رو توی ماشین گذاشتم و با دقت و صبوری آهسته آهسته شروع به حرکت کردم.
به چهار راه پاستور که رسیدم؛ چراغ قرمز بود. توقف کردم. هنوز تازه پام رو از روی ترمز برداشته بودم که یک ماشین با سرعت به ماشین من برخورد کرد و ماشینم رو پرت کرد اون طرف چهارراه. شوکه شده بودم و اون لحظات نمی دونستم دقیقا چه اتفاقی افتاده. اولین چیزی که ذهنم رو درگیر کرده بود سرنوشت قابلمه لوبیا بود. همین که تونستم خودم رو جمع و جور کنم از ماشین پیاده شدم و نگاهی به دور و بر انداختم تا ببینم چی شده؟ با دیدن ماشینی که اون هم از مسیر منحرف شده بود کم کم متوجه موضوع شدم. سپر ماشینم کنده شده بود. آه از نهادم برآمد. سراغ قابلمه غذا رفتم؛ قابلمه کج شده بود و مقداری از خوراکها توی ماشین ریخته بود و بوی غذا حسابی فضا رو پر کرده بود. در حالی که عصبانی بودم سعی کردم خودم رو کنترل کنم و عکس العمل نابجایی نداشته باشم.
اون طرف چهارراه کسی که باهاش تصادف کرده بودم ( بعدا فهمیدم یک آقای دکتره که برای معامله یک خونه با عجله به سمت مقصدش در حرکت بوده) با اضطراب به من نگاه می کرد. بنده خدا با احتیاط جلو آمد و گفت: ” شما چرا وایساده بودی؟” گفتم:
” خوب چراغ قرمز بود .” با درماندگی گفت: ” من سبزش رو دیدم. ” نمی دونستم بخندم یا …
الحمدلله کسی آسیب ندیده بود. نمی شد حرفی زد. اتفاقی بود که ناخواسته افتاده بود. به پلیس زنگ زدیم و مراحل قانونی طی شد. قضیه ختم شد و با ساعتی تاخیر قابلمه لوبیا رو به مقصد رسوندم.
روز بعد برای گرفتن خسارت دنبال کارهای بیمه رفتم. آقایی که مسئول بیمه بودگفت: ” چون ماشین شما خارجیه ما نمی تونیم همه خسارت رو به شما بدیم و معادل ماشین پژو به شما خسارت میدیم.” (در واقع نصف خسارتم پرداخت می شد.) در حالی که تعجب کرده بودم؛ گفتم: ” پس بقیه خسارت من چی می شه؟” بنده خدا گفت: ” بقیه خسارتتون رو یا باید از کسی که باهش تصادف کردین بگیرین یا شکایت کنین.”
زنگ زدم به آقای دکتر و ماجرا رو براش تعریف کردم. بعد از کمی تامل گفت: ” من خودم توی بیمه آشنا دارم ؛ شما صبر کنید خودم درستش می کنم.” مدتها گذشت و آقای دکتر نتونست کاری بکنه.
بعد از مدتی که مجدد با ایشون تماس گرفتم؛ آقای دکتر گفت: ” راستش رو بخواهید من نمی تونم مابقی خسارت شما رو بدم. ” خلاصه معنی حرفش این بود که از ما به خیر و از شما به سلامت.
الان هم که چهار پنج سال از اون ماجرا گذشته هر زمان ماشین را می شورم هنوز از توی ماشین لوبیا در میاد!!!

خاطره آقای ابراهیمی
 1401
0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.