دلسوزی بیجا
به نام خالق پیدا وپنهان که پنهان و نهان داند به یکسان
خاطره نویسی یکی از صمیمانه ترین راهها برای انتقال حس به وسیله نوشتن است وهر کسی با اندکی همت، میتواند به سادهترین شکل اتفاقات مهم زندگی خود را ثبت کند و خاطرات تلخ وشیرین زندگی، همچون پیروزیها، شکستها، تجربیات تکرار نشدنی، حوادث مهم و عواطف و احساسات خود را ماندگار کند.
از جمله فواید خاطره نویسی، ثبت بهترین لحظههای زندگی، ثبت مسائل مهم اجتماعی برای اطلاع آیندگان، بهرهگیری از تجربیات دیگران وافزایش قدرت تمرکز و دقت، دیدن و شنیدن و… میباشد.
در زندگی روزهایی وجود دارد که خاطرههای آن همیشه در ذهن جاودانه باقی میماند. البته خاطرهها همیشه شاد نیستند و گاهی تلخند. اما تا خاطرههای تلخ نباشند خاطرههای شیرین، شیرینی خود را نشان نمیدهند.دانستن خاطرات تلخ چه اهمیتی دارند؟آیا این خاطرات میتوانند در زندگی ما مهم باشند؟
برای پاسخ به این سوال توجه شما را به یک خاطره جلب میکنم:
مدتی قبل پشتیبان خانوادهای بودم که بر اساس یک سهلانگاری شیرازه ی زندگیشان از هم گسسته بود و تمام اندوخته مالی خود را که طی چندین سال با رنج وسختی فراهم آورده بودند از کف داده بودند. مرد خانواده انسان تحصیلکرده وبا شخصیتی به نظر میآمد و باور اینکه چطور به این نقطه از زندگی رسیده است برایم مشکل بود.
با دیدن وضعیت نامناسب او این شعر عامیانه مرتب در ذهنم مرور می شد:
روزگارست آن که گه عزت دهد گه خوار دارد
چرخ بازیگر ازین بازیچه ها بسیار دارد
سوالات زیادی در باره ی او فکرم را مشغول کرده بود؛ تا این که یک روز مرد جوان درحالی که حسرت وپشیمانی در چهرهاش به وضوح دیده میشد، داستان زندگیش را برایم اینطور نقل کرد:
از کودکی در خانوادهای محروم که با حمایت کمیته امداد اداره میشد، بزرگ شدم . پدرم نابینا بود ودر یک روستای دورافتاده زندگی می کردیم. سالهای ابتدایی در یک مدرسه چند پایه مشغول به تحصیل بودم. با وجود اینکه معلم نمیتوانست برای هر یک از ما به اندازه کافی وقت بگذارد ولی با همت و تلاش سعیکردم جزء شاگردان ممتاز کلاس باشم و شکر خدا از استعداد خوبی هم برخوردار بودم و توانستم سالهای مدرسه را با موفقیت پشت سر بگذارم. در شرایط خانوادگی و تحصیلی من اگر کسی میتوانست به تحصیلات عالیه برسد تلاش قابل تحسین و کار هنرمندانهای انجام داده بود.
بعد از اتمام تحصیلات متوسطه به لطف خدا موفق شدم در رشته حسابداری پذیرفته شوم و بعد از این که لیسانسم را گرفتم در یک هتل برای انجام کارهای حسابداری استخدام شدم.
حالا احساس میکردم تحمل آن همه سختی نتیجه داده و تلاشهایم به ثمر نشسته و میتوانم زندگی خوب و آبرومندانهای داشته باشم.
چهار سال گذشته بود که متوجه شدم دادگستری قوه قضائیه آزمون استخدامی برگزار میکند. مدارک لازم را تهیه کرده وثبت نام کردم. روزی که نامم را در لیست اسامی پذیرفتهشدگان دیدم سرازپا نمیشناختم. زندگی داشت روی خوشش را به من نشان میداد.
خیلی زود در شغل جدید مشغول به کار شدم و سعیکردم نهایت تلاشم را برای نشان دادن استعدادها و تواناییهایم بکنم.
هنوز مدت زیادی نگذشته بود، که تصمیم گرفتم هم زمان با اشتغال به کار، در رشته حقوق ادامه تحصیل دهم تا بتوانم زمینه پیشرفت بیشتری را برای خودم فراهم کنم.
این بار هم به لطف خدا موفق شدم و مدتی بعد ریاست یکی از شعبات دادگستری به من داده شد. شاید تصور این همه موفقیت هم برایم شبیه رویا بود. خیلی خوشحال بودم.
با توجه به محرومیتهایی که در دوران کودکی تجربه کرده بودم سعی میکردم تا جایی که میتوانم به دیگران کمک کنم و کار مردم را راه بیندازم.
البته چند وقتی بود،احساس میکردم بعضی از همکارانم که سالها، پیشرفت شغلی قابل ملاحظهای نداشتهاند از ارتقاء من زیاد خوشحال نیستند و از همان روزها مخالفتها وکارشکنیها در رابطه با من شروع شد.
یک روز زوج جوانی که اتفاقا نسبت فامیلی دوری هم با من داشتند، به دلیل اختلافات خانوادگی با تقاضای طلاق به محل کار من مراجعه کردند و پرونده آنها به من محول شد. معمولا در اینگونه پروندهها جلسات ارشادی و مشاورهای درنظر گرفته میشود و تلاش میشود تا طرفین از تصمیم خود مبنی بر طلاق منصرف شوند. جلسات مکرری برگزار شد و پرونده آنها چندین ماه در جریان بود ولی با وجود تلاشهای من، در نهایت گشایشی صورت نگرفت و حکم طلاق صادر شد و آنها به شهر خود بازگشتند.
در بعضی از شهرستانهای کوچک، مردم دید خوبی نسبت به زنان مطلقه ندارند.
پس از مدتی باخبر شدم که زن برای رهایی از مسائل پیش آمده، به مشهد نقل مکان کرده ولی علیرغم تصور او در مشهد، مشکلاتش بیشتر شده بود.
یک روز زن جوان با من تماس گرفت و با نگرانی و اضطراب از شرایط و مشکلاتی که برایش بهوجود آمده بود گله و شکایت کرد، بیچاره مستاصل شده بود و نمی دانست باید چه کند.
به شدت متاثر شدم و احساس کردم به عنوان یک خویشاوند باید کاری برایش بکنم. شماره حسابش را گرفتم و مقداری پول برایش واریز کردم.
ماه بعد دوباره این اتفاق تکرار شد. زن جوان مدعی بود که از عهده مخارج زندگی برنمیآید. وماه بعد و ماههای بعد…
تا این که یک روز سروکله ی شوهر سابقش پیدا شد. ظاهرا از کمکهای من به زن جوان مطلع شده بود و حسابی شاکی بود و مدعی بود که اگر او را راضی نکنم، آبروی مرا در محل کارم خواهد برد.
خطای بزرگی کرده بودم و با یک بی تدبیری، آینده شغلی خود را به خطر انداخته بودم. مرد جوان، باجگیری از من را آغاز کرده بود و به این سادگیها هم دست از سرم برنمیداشت.
من خود، مجری قانون بودم ولی به دلیل بیتجربگی، دلسوزی بیجا و بیتوجهی به قانون، شرایط کاریم را در معرض تهدید قرار داده بودم. حالا هر دو نفر از من توقع داشتند و کم کم کار به جایی رسید که مشکل مالی هم پیدا کردم.
تصمیم گرفتم با یکی از دوستان با تجربهام در باره این مشکل مشورت کنم ولی ظاهرا دیگر دیر شده بود، اطلاعات دادگستری متوجه قضایا شده و بر علیه من پرونده تشکیل داده بود.
متاسفانه کار از کار گذشته بود و من تحت عنوان ” عدم استفاده صحیح از جایگاه حقوقی”
به انفصال از خدمت محکوم شدم.
تمام آینده شغلی من با این اشتباه بزرگ ( دلسوزی بی جا )به یک باره از بین رفت و روزگار من به این شکل در آمد که میبینید.
شنیدن سرگذشت غم انگیز مددجوی با استعداد و پر تلاش ما، گرچه دل را پریشان و روان را رنجور میکند ولی بهنظر میرسد با توجه به فعالیتی که هر یک از ما در مجموعه خیریه ی فاطمیون ودر ارتباط با خانوادههای مددجوی نیازمند (که موارد مشابه این ماجرا در آنها به وفور یافت میشود) داریم؛ شنیدن این خاطره میتواند درس بزرگی باشد تا از تجربیات دیگران بیاموزیم وخطاهای آنان را تکرار نکنیم. چه بسا کمکهای ما، به صورت فردی، حتی با نیت خیر، با یک غفلت به دردسرهای بزرگ بیانجامد.
چه خوب است که هر نوع کمک مادی، معنوی و یا عاطفی به افرادی که نیاز به کمک دارند، با دقت و در قالب مجموعههای خیریه و نه فرد خاصی، انجام گیرد تا عواقب ماجرا ما را گرفتار نکند و راه بر هر شائبه غیر الهی بسته شود.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.