خدمت من

به نام خدا

خدمت من

مدتی قبل یک خانواده مددجو به عنوان خانواده ای سیّد به ما معرفی شده بودند. مرد خانواده از کارافتاده بود و مراجعه مستقیم به ما نداشت. مشکلی که برای کمک به آن ها وجود داشت؛ این بود که آیا این عزیزان مطمئنا سیّد هستند یا نه؟ چون اگر می خواستیم از مبالغی که تحت عنوان خمس به خیریه می رسد به آن ها بپردازیم ؛ باید سیادت آن ها قطعی می شد. چندین بار از آن ها خواسته شده بود؛ مدارکشان را در باب سیادت به خیریه تحویل دهند ولی این کار انجام نشده بود و هربار پاسخ های متفاوتی داده بودند. ذهن ما داشت کم کم به این سمت می رفت که نکند خدای نکرده اطلاعات داده شده صحیح نبوده است. بالاخره قرار شد من به طور جدی مسئله را پیگیری کنم. یک روز صبح خیلی زود به آدرس مورد نظر مراجعه کردم تا مدارکشان را بررسی کنم. طبیعتا همه اعضای خانواده در خانه حضور داشتند. بعد از سلام و احوالپرسی مدارک را خواستم. مادرخانواده،کارت سیادت را که مانند یک چیز ارزشمند داخل صندوقچه گذاشته بود با احترام و آداب آورد و به من نشان داد. الحمدلله مدارک درست بود و نقصی نداشت. ظاهرا علت تحویل ندادن مدارک این بود که شرایط این خانواده مستاصل که خیلی هم آبرودار بودند طوری بود که برایشان سخت بود از این مدارک کپی بگیرند و به خیریه تحویل دهند. به اتفاق پسر کوچک خانواده از خانه خارج شدم تا از مدارک کپی بگیرم. همان موقع به فکرم رسید برای این که فضا تلطیف شود؛ مقداری سرشیر و کره و عسل بخرم و به بهانه صرف صبحانه زمان بیشتری را کنار خانواده مددجو صرف کنم. این کار انجام شد و به لطف خدا در حین خوردن صبحانه کم کم فضای گرم و صمیمی بین ما ایجاد شد و تصورات غلط قبلی به فراموشی سپرده شد. آن روز به این نکته بیشتر پی بردم که گاه غافلیم از این که چقدر ساده می شود فاصله ها را کم کرد و راه را برای تسهیل مشکلات هموار نمود. خدمت بعدی که به عنایت حق تعالی انجام شد در رابطه با پسر این خانواده بود که متاسفانه سرطان استخوان داشت. وقتی از این مشکل مطلع شدیم در مورد روند درمان بیماری تحقیق کردیم و به یاری خیّرین گرامی کارهای مقدماتی انجام شد. تست تراکم استخوان گرفته شد؛ پلاتین تهیه شد و بنده خدا در بیمارستان بستری شد و پلاتین برایش نصب شد. شکر خدا عمل موفقیت آمیزی صورت گرفته بود. اما با وجود تلاشهای زیاد هنوز مسئله تمام نشده بود. حالا با جوانی روبرو بودیم که به خاطر وضعیت موجود نمی تواند روی پا بایستد و فعلا باید چندین ماه استراحت کند؛ تا کم کم روند درمان پیش رفته و با انجام فیزیوتراپی کار ادامه پیدا کند و به امید خدا بتواند به زندگی عادی برگردد. در حال حاضر مشکل این است که طی این چند ماه او چه باید بکند؟ آیا این عزیز را که پر از انرژی و نیروی جوانی است؛ به حال خود رها کنیم؟ آیا بیکاری و احساس سربار بودن، آرامش روان او را تهدید نمی کند و بر مشکلات او نمی افزاید؟ باید شرایطی فراهم شود که این جوان تا حد امکان بتواند به توان خود تکیه کند. به همین دلیل به فکر افتادم کاری در حد مقدور برایش پیدا کنم. به لطف خدا با جستجوهای لازم کاری در محلی نزدیک به منزلش برایش فراهم شد. یک کار ساده که با توجه به شرایط جسمی قادر به انجامش باشد. جدا کردن لامپهای کم مصرف سالم از لامپهای معیوب. حالا لامپها را با ماشین برایش درب خانه می برم و بعد از انجام کار به محل اولیه برمی گردانم و همان جا مزدش پرداخت می شود. گرچه مبلغ دریافتی قابل توجه نیست ولی مسلما احساس مفید بودن، ارزشی به مراتب بیشتر از هر مزد و پاداشی دارد. واقعیت این است که در برخورد با خانواده های مددجو حتی اگر کمک مالیِ لازم در توانمان نباشد؛ همنشینی و همدردی با این عزیزان که به دلائل متعدد نتوانسته اند سنگلاخهای مسیر زندگی را به راحتی طی کنند؛ باعث آرامش و صبوری آن ها می شود و از دردها و رنج های آن ها می کاهد. از آموزه های دینی آموخته ایم که حتی یک لبخند و روی خوش به خواهر و برادر دینی احسان محسوب می شود و احسان جزو کلماتی است که در فرهنگ خدمت رسانی بسیار پرکاربرد است.

آقای طوسی

 

 خرداد 1402
0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.