این بانک لعنتی

این بانک لعنتی

حاضرم هزار بار در دورترین محله‌های حاشیه‌ای شهر بروم پشتیبانی و در تمام این هزار بار پشت در بمانم و دست خالی برگردم اما مجبور نباشم برای کاری به بانک مراجعه کنم. کلمه بانک را که می‌شنوم حس عجیبی پیدا می‌کنم. از خیلی پیشترها همین‌طور بوده‌ام. بانک، سود، وام، کارمزد، دیرکرد، جریمه و… همه و همه کلماتی هستند که بدجور عصبی‌ام می‌کنند. حالا تصور کن بخواهی برای انجام کار خیری، به بانک سر بزنی و احتمالاً از محل نقدینگی مربوط به وام قرض‌الحسنه که مسببش افراد خیر بوده‌اند و با هدف گره‌گشایی پرداخت شده، اقساط معوق و جرائم دیرکرد(!) مددجویی را پرداخت کنی. حالا توی همین شرایط اگر قرار باشد زمان بیرون رفتن از خانه، یک ماشین روبه‌روی در پارکینگ گذاشته شده باشد و تو مجبورشوی به اندازه تمام انگشتان دستت از دنده عقب و دنده یک استفاده کنی و فرمان و لاستیک‌های جلویی ماشینت به اندازه یک سفر طولانی در همان اول صبحی کوشش و تلاش به خرج دهند  و تو را از کت و کول بیندازند و…

آن روز انگار از دنده چپ بلند شده بودم. توی آینه ماشین نگاه کردم. اخم و بدعنقی و عصبانیت تو صورتم موج می‌زد. از شیشه ماشین به آسمان نگاه کردم. هوا هم انگار حال و روزش با من فرق نداشت. ابری و مه گرفته. وام یکی از مددجوها تصویب شده بود و برای اطمینان از این‌که درست هزینه می‌شود باید به چند بانک سر می‌زدم. توی راه به این فکر می‌کردم که چرا باید این کار را پشتیبان‌ انجام دهد؟ آن هم پشتیبانی که برای کارهای شخصی خودش هم حاضر نیست پا توی بانک بگذارد و همواره از این بابت کلی جریمه می‌دهد. گذشته از آن، فضای بانک با آن قوانین خشک و دست وپاگیر برایم کسالت آور است. به اولین بانک مراجعه کردم و همین‌طور که پیش‌بینی می‌کردم کارم انجام نشد وکارمند بانک از توضیحاتم قانع نشد. با دلخوری از بانک خارج شدم. تلفنم زنگ زد. قرار بود برای انجام یک مشاوره فرهنگی پیش یکی از مسئولین بروم و راننده‌اش می‌خواست ساعتی را هماهنگ کند تا بیاید دنبالم. با خودم گفتم: من، آدم به این مهمی! چرا باید برای انجام این کارهای بانکی وقتم را تلف کنم!

انگار همه چیز دست به دست هم داده بودند که از من بدعنق‌ترین آدم روی زمین بسازند. چون بلافاصله بعد از تماس راننده آن مقام مسئول، پیامکی دریافت کردم که به من هشدار می‌داد چند ماه است که قسط وام مسکنم را پرداخت نکرده‌ام. بعضی از ماه‌ها بی حالی و بعضی ماه‌ها بی پولی باعث این تاخیر شده بود. حالا نگرانی هم به عصبانیت اضافه شده بود. تا نزدیک ظهر به هر زحمت و پوست‌کندنی بود معوقات بانک‌های مختلف مددجو را پرداخت کردم و توی همه این لحظه‌ها به این فکر می‌کردم که چرا باید نصف روزم را به کارهایی که می‌شود با تدبیر درست متولیان بانکی همه را از طریق اینترنت انجام داد، بگذرانم و چرا اگر قرار است مجبور شوم پایم را به بانکی بگذارم، اول از همه کارهای بانکی خودم را راست و ریز نکنم؟ یک لحظه با خودم گفتم: خوب است حداقل بروم بانک مسکن و اقساط عقب‌مانده خودم را پرداخت کنم و بلافاصله یادم آمد که پول ندارم!

هنوز تازه توی ماشین ننشسته بودم که پارک‌بانی جلویم سبز شد. از من خواست مبلغی برای پارک ماشین شارِژ کنم. گفتم: پول ندارم!
جوری به من و ماشینم نگاه کرد که حس کردم حرفم را باور نکرده. برای نشان دادن صداقتم کارت بانکیم را به پارک‌بان دادم. گفتم: امتحان کن!
با لحن خاصی گفت: آره. امتحانش ضرر نداره!
کارت فقط مربوط به واریز حق التحریرهایم بود و می دانستم هیچ پولی ندارد. پارکبان کارتم را به دستگاه کشید و با رضایت آن را پس داد. چشم‌هام گرد شد. پرسیدم: داشت؟
گفت: بله. اینم رسیدش.
گفتم: عجب!؟ می‌شه یک موجودی هم بگیری برام.
گرفت. آن‌قدر پول توی حساب بود که بتوانم تمام اقساط معوقم را بدهم و کمی هم باشد برای روز مبادا! مبلغ واریز شده به حسابم همانی بود که با یکی از سفارش‌دهندگان به اختلاف خورده بودم. من معتقد بودم این مبلغ را طلبکارم و او گفته بود که محاسبه‌اش درست است و بدهی به من ندارد و تمام حق‌التحریرهای من را پرداخت کرده است. مدتی بود که به دریافت چنین وجهی هیچ امیدی نداشتم و به قول معروف بی‌خیالش شده بودم. جالب‌تر از همه این‌که ساعت واریز پول به حساب من، زمانی بود که به اولین بانک رفته بودم تا اولین بخش معوقات مددجو را پرداخت کنم.

به آسمان نگاه کردم. ابرها کنار رفته بودند و آسمان صاف صاف بود. لازم نبود توی آینه ماشین خودم را ببینم. حالم خوب بود.

خاطره از محمد خسروی راد

جلسه ماهیانه پشتیبانی اسفند 96

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.