اشک شوق
خاطره اشک شوق یکی از زیباترین خاطره های زندگی من است. یک سال گذشته بود. باید برای پشتیبانی سراغ خانوادهای مددجو میرفتم. خانوادهای تشکیل شده از یک مادر ودختر که بومی نبودند واز یکی از استانهای غربی آمده بودند.
آدرس را برداشتم وراهی شدم. پس از طی مسافت طولانی منزل مورد نظر را پیدا کردم. خانهای کوچک بود که درش باز بود. اجازه گرفتم و وارد شدم. جمعی از خانمهای همسایه آنجا نشسته بودند. با وجودی که قبلا زمان را هماهنگ کرده بودم به واسطه حفظ حرمت آنها نخواستم در حضور جمع صحبتی بکنم ولی مادر خانواده گفت: ” اشکالی ندارد کارتان را انجام دهید. همسایهها کاملا در جریان مشکلات ما هستند.”
در همین ضمن چشمم به دختر بچه هفت، هشت ساله افتاد که فلج مغزی بود و در شرایط بسیار تاسف باری به کمک دستگاههای مختلفی که به او متصل بودند در گوشهای از خانه به زحمت نفس میکشید. با وجود تاثر شدیدی که برایم پیش آمده بود سعی کردم بر احساساتم غالب شوم و کارتهای ملیشان را خواستم تا بتوانم چکلیستم را پر کنم.
ظاهرا پدر خانواده کارگر سادهای بود که درآمد مستمر نداشت، بی قید و بند بود، اعتیاد داشت، مسئولیتپذیری نداشت وخانه را ترک کرده بود.
در ضمن کار دیدم حواس مادر به صحبتهای من نیست ومدام به دخترش نگاه میکند وبا حرکات صورت با او ارتباط دارد. به او گفتم اگر مشکلی هست میتوانیم بعدا ادامه بدهیم. مادر گفت: ” نه مشکلی نیست. فاطیما دارد به شما سلام میکند و خوشآمد میگوید.”
با دیدن این صحنه بیشترمتاثر شده و اشک از چشمم جاری شد. لبخندی زدم و جواب سلامش را دادم.
سوال کردم نحوه تامین مایحتاج خانواده چگونه است؟
متوجه شدم همسایهها بسیج شده وبا وجود توان مالی اندک مانند یک خانواده بزرگ هر کسی گوشهای از کار این خانواده کوچک، غریب را به عهده گرفته بودند. نکته جالب این که آنها با یک سازمانبندی پنهانی کارها را بین خود تقسیم کرده بودند، مثلا امروز نوبت یک نفر بود که برای فاطیما سوپ بیاورد ونوبت یک نفر کمک در امور منزل و….
فکر کردم توجه به ندای فطری و پاک انسانی چقدر قادر است زیبایی بیآفریند!
با وجود مشکلات بسیار دخترک، (نیاز به دکتر و وسایل درمانی، ساکشن و پوشک و….) همسایهها سعی کرده بودند در حد توان ضروریات را تامین کنند. حتی وقتی بحث وام وتامین ضامن مطرح شد خانمهای همسایه گفتند ما خودمان ضامن را فراهم کرده واقساط وام را هم میپردازیم.
این شعر زیبا در ذهنم تداعی شدکه
خدا گر ز حکمت ببندد دری گشاید ز رحمت در دیگری
اما یک نکته فکرم را مشغول کرده بود، با خودم فکر میکردم اگر روزی برای من یا یکی از اعضای خانوادهام چنین مشکلی پیش بیاید چنین صمیمیت وهمدلی در اطرافیان من وجود خواهد داشت؟
و یا مهمتر از آن، آیا در خود من درجهای از ایثارو فداکاری هست که اگر قرص نانی داشته باشم بتوانم آن را با همسایهام تقسیم کنم؟
نکات مهمی بود که برای جواب به آنها نیاز به شناخت دقیقتری نسبت به خود احساس میکردم.
در همین اثناء دیدم همسایه ها نام دخترک را صدا میزنند ودخترک بدحال وسیاه وکبود شده، همه ترسیده بودند. با خودم گفتم الان است که دخترک جان به جان آفرین تسلیم کند، ولی در کمال حیرت مادر با خونسردی سراغ او رفت وبا انجام چند اقدام پرستاری او را به حالت اولیه برگرداند.
وقتی تعجب من را دید گفت: ” این کارهر روز من است واتفاقی است که بارها می افتد وبه همین خاطرمن لحظهای نمیتوانم از دخترم جدا شوم.”
همینطور که در مورد شرایط با یکی از بزرگترهای جمع صحبت میکردم جمله جالبی گفت که هنوز هم بعضی اوقات به آن فکر میکنم.
آن جمله این بود:
” خیلی سخت است که اندوه واشک کسی را ببینی ولی خیلی زیبا است اگر این اشک تبدیل به اشک شوق شود و لذتبخشتر این که تو خودت بتوانی عاملی باشی که این اشک را تبدیل به اشک شوق کنی. “
با مساعدت دوستان هیات اجرایی، وام بلاعوضی برای این خانواده فراهم شد و یکی از پزشکهای خیر گروه نیز عملی روی دختر بچه انجام دادند تا شرایطش کمی تثبیت شود.و او همچنان نیازمند دعای خیر شما است.
یاد گفته بزرگی افتادم که:
شاید خداوند بخواهد از طریق تو دست کسی را بگیرد و مهم این است که وقتی دست کسی را گرفتی مراقب باشی و به یاد داشته باشی دست دیگرت در دست خداست.