کار سبک

به نام خدا

کارِ سبک

با سلام و عرض ادب خدمت دوستان عزیز
خدمت شما عرض کنم؛ ما یک منزل 130 متری داریم که در حاشیه صدمتری واقع شده و دو نبشه. اوایل که به این خونه آمده بودیم از موقعیتش راضی بودیم. خونه 17 تا پنجره داره و وقتی پنجره ها رو باز می ذاشتیم هوا کاملا جریان پیدا می کرد و تهویه خوبی داشت. اون موقع هنوز صد متری در فرم امروزش با این حجم ترافیک شکل نگرفته بود.
اما حالا با توجه به رفت و آمد زیادی که وجود داره؛ دود و سرو صدا، مزاحمت فراوونی ایجاد می کنه. با وجودی که دیگه نمیشه پنجره ها رو باز گذاشت ولی از دود حاصل از عبور ماشینهای سنگین و سبک بی نصیب نیستیم. در حدی که سالی یکی، دوبار باید فرشها رو بشوریم و دو سال یکبار هم خونه رو رنگ کنیم یا کاغذ دیواری ها رو عوض کنیم.
معمولا این وقتها برای جابجایی وسایل، از برادرم، پسرم یا اقوام و دوستان کمک می گیریم.
مدتی بود خونه نیاز به تمیزکاری و جابجایی داشت؛ ولی اون روزها کسی برای کمک در دسترس نبود؛ موقعیت فراهم نمی شد و من هی امروز و فردا می کردم. خانمم هم مرتب ازم می خواست کار رو زودتر انجام بدیم.
چند وقتی بود یکی از مددجوها سفارش کرده بود؛ برای من یک کاری پیدا کن و هر چند روز یک بار زنگ می زد و می پرسید کار پیدا کردی یا نه؟
وقتی دیدم برای جابجایی وسایل از اقوام و دوستان کسی آمادگی نداره؛ یاد این بنده خدا افتادم. یک زنگی بهش زدم و گفتم: ” می تونی تا خونه من بیای یک چایی با هم بخوریم؟” مددجوی قصه ی ما سریع خودش رو رسوند. بنده خدا فکر می کرد براش کار پیدا کردم. تعارفش کردم؛ وارد منزل شد و نشست. یک مختصر پذیرایی ازش کردم. ازم پرسید: ” کار چی شد؟ ”
گفتم: ” به فکرت هستم.”
بعد از احوال پرسی های معمول گفتم: “ما یک کمی جابجایی داریم. می شه یک کم بهم کمک کنی؟” با تردید به وسایل خونه نگاهی انداخت و سرش رو تکون داد. با خوشحالی گفتم: ” خوب! بیا حالا سر این یخچال رو بگیر با هم ببریمش پایین.”
بعد از یخچال نوبت فریزر و لباسشویی بود و بعد هم نوبت کمدها. بعد از اون چندتا فرش بود که نیاز به جابجایی داشت. دو، سه ساعتی طول کشید تا اون ها رو بردیم طبقه پایین. دوستمون در حالی که به نفس، نفس افتاده بود؛ هر چند دقیقه یک بار می پرسید: ” تموم نشد؟ ” می گفتم: ” هنوز یک کم مونده.”
بالاخره بهش گفتم دیگه آخرِ کاره، بیا این اجاق گاز رو هم ببریم. ” بعد از انتقال گاز پرسید: ” تموم شد؟”
گفتم: ” یک مقدار چینی مونده که خانم بسته بندی شون کرده و آماده ی جابجاییه.” خلاصه یکی دو ساعت دیگه هم طول کشید تا همه کارها انجام شد.
در حالی که معلوم بود حسابی خسته شده؛ نفس عمیقی کشید و پرسید: ” اجازه می دی من برم؟” گفتم: “کجا می خوای بری؟ مگه دنبال کار نمی گشتی؟ من با خودم فکر کردم؛ شما رو یک محکی بزنم بعد برای کمک در اسباب کشی به دوستان معرفیت کنم؛ یک مغازه لوازم خانگی هم هست که نیاز به نیروی کمکی داره؛ اگه خواستی بری اونجا مشغول شی.”
گفت: ” دست شما درد نکنه. من دنبال یک کار سبک می گشتم؛ مثل سرایداری، باغبانی و …. این کارها در توان من نیست.”
به خاطر کمکی که کرده بود ازش تشکر کردم و مبلغی رو که به عنوان حق الزحمه از قبل آماده کرده بودم بهش تعارف کردم. اول حاضر نبود قبول کنه ولی با اصرار من قبول کرد و دیگه رفت که دوباره برای کار به من زنگ بزنه.

 

خاطره آقای نقره کار
خرداد 1401
0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.